بعضی وقتا احساس میکنیم یک نیرویی اجازه نمیده ما کار کنیم. همین حس تنبلی و به تعویق انداختن کارها که مارو کلافه کرده.
وقتی میخوایم شرایطی رو تغییر بدیم، کاری رو شروع کنیم یا تکونی به خودمون بدیم، وضعیتی به اسم status quo bias یا تعصب وضعیت موجود مانع میشه. اما این چیه؟
یعنی مجموعه فاکتورهایی منفی که روی روان شما اثر گذاشتن و از همون ابتدا مانع میشن شما فعالیتی رو شروع یا مسیر جدیدی رو انتخاب کنید.
یکی از این عوامل رو
به اسم sunk cost fallacy یا سوگیری هزینه هدر رفته میشناسیم. خب این یعنی چی؟
بعضی اوقات ما تمایل داریم در شرایطی باقی بمونیم که جزئیات و شرایطش رو میشناسیم - حتی اگر ناسالم باشه.
مثلا تو یک رابطهی بیخود گیر کردیم یا در یک محیط کاری سمی هستیم.
این جور افراد دلشون تغییر میخواد اما بخاطر اینکه نمیدونن بعدش چی میشه و چه اتفاقی میافته، تو همون شرایط میمونن.
مورد دوم رو
بهش میگن loss aversion یا زیانگریزی.
اغلب ما میترسیم تغییری رو در زندگی انجام بدیم چون مطمئن نیستیم اون تغییر آیا سودی برای ما خواهد داشت یا خیر. ما معمولا تمایل داریم این طور تصور کنیم که این تغییر ممکنه در زندگی به ما ضرر بزنه.
موردم سوم fear of regret یا ترس از پشیمانیه که با دو مورد بالایی همخوانی داره.
ما خیلی وقتا میدونیم دقیقا که چی میخوایم اما ازین میترسیم که نکنه بعدا با انجام اون کار پشیمون بشیم! مورد آشناییه نه؟
الان کلی کار تو ذهنتون هست که دوست دارین انجام بدین اما ترس از پشیمونی بعدا نمیذاره.
عامل دیگر هم mere exposure effect هست که میگه ما هرچه بیشتر شرایطی رو تجربه کنیم، بیشتر اون رو میپذیریم و بهش تمایل داریم.
یه چیزی شبیه به عادت.
شما ممکنه به بدبختی عادت داشته باشید، و همونجا میمونید. هرچه بیشتر در فضایی بمونید بیشتر بهش خو میگیرید.
در کل این status quo bias هرچند ممکنه شما رو از خطر دور نگه داره و ریسک زندگی رو کم کنه ولی متعاقبا مانع این میشه که شما کاری رو شروع یا تغییری رو دنبال کنید.
باید بفهمیم که ترسمون از چیه و سعی کنیم بهش غلبه کنیم.
جایی هم خوندم که به تعویق انداختن کارها یا procrastination یک ریشهی تکاملی داره.
مثلا یک پایان نامه داری، الان بهش فکر میکنی میگی خب سخته، جزئياتش زیاده، باید ده جا برم، با فلان استادها حرف بزنم و ... یهو میبینی یک کوه جلوت ایستاده.
بعدش ذهنت اینطور تصور میکنه که این یه خطره! پس بخاطر اینکه تو رو از خطر دور نگه داره، بهت تلقین میکنه که بهش فکر نکن، نزدیکش نشو و کاری بهش نداشته باش.
اینه که هی ما خیلی از کارهای مهم رو عقب میندازیم، چون فکر کردن بهشون و انجام دادنشون دشواره، در نتیجه فکر میکنیم یک تهدیده.
راهحلشم اینه خودمون رو در معرض این خطرها قرار بدیم. از ریسک کردن نترسیم. سعی کنیم روتین و عادتهای زندگیمون رو عوض کنیم.
قدم به قدم شروع کنیم. من خودم سختترین کار دنیا برام ویدیو ساختن بود. ترس از قضاوت شدن و خودت رو در معرض مردم قرار دادن.
اما چون مشتاق به تجربه حوزههای جدید بودم و میخواستم تغییر کنم، ویدیوی اول رو به سختی ساختم. دومی راحتتر بود.
سومی بدون مشکل. الانم که اعتماد بنفسم بالا رفته میتونم با زیرشلواری راهراه ویدیو بسازم. این کار دو سال پیش دورترین تصوری بود که از خودم داشتم.
این من رو یاد فیلمهای ژانر وحشت انداخت:
فیلمهایی که با یک کاراکتر با قیافهی کریه و مشمئز کنندهای طرفی. تا وقتی بیننده قیافهی اون کاراکتر رو ندیده، ترس و وحشتش زیاده، وقتی قیافهش رو دیدی از میزان ترسناک بودن فیلم کم میشه.